خورشید کاروان
راهب نصرانى كه از كار سپاهيان و كاروانيان سر در نمىآورد، بيشتر از مسلمانان دلش بر كودكان و اسيران ناشناس مى سوزد و اصرار دارد كه حداقل كودكان به درون دير بيايند و آب و نانى بخورند، ولى وقتى بچه ها صدقه قبول نمى كنند و مثل پدرانشان گرسنه و تشنه
مى مانند، تازه راهب پى مى برد كه آنان كيستند و روز عاشورا چه روزى است و سخنان كتاب مقدس در باره هم آنان است و پيامبرشان..........................در شب خلوت راهب با سر امام حسين(ع) فرشته هاى سپيدپوش با حركات فرم و رقص نور، بالاى سر امام حسين(ع) به حركت درمىآيند و بر آن سجده كرده و زيارتش مى كنند. راهب در صندوق را مى گشايد و نور سبزى از آن بيرون مى تراود. مرد نصرانى كه از اين همه عزت و احترام در تعجب است، دهانش به شگفتى گشوده مى شود: ((چه باشكوهى اى سر، چه عظمتى دارى، تلالو چهره نورانيت تاريكى ساليان اين دير را زدوده است.)) وى كه قصد دارد سر را با گلاب بشويد، هيجان زده عقب مى كشد و مى گويد، لبها تكان مى خورند و از رگهاى گلو خون تازه بيرون مىآيد. سر با راهب سخن مى گويد و او از هوش مى رود. سپس نوبت حضرت رقيه(س) و ديگر كودكان است كه با پدر سخن بگوين
نظرات کاربران
UserName